امید و انتظار


♥☆منتظــر مـهـدی☆♥

او خواهد امــــد

باران می بارد . برگهای خیس درختها قطرات باران را به زمین می بخشند . توی بخش شلوغ است و مردم به صف ایستاده اند تا اسمشان را بخوانند .

سپهر را توی بغلم می فشارم . بی حال و بی رمق است کبودی دور لبهایش زیاد شده است; با چشمهایش مرا نگاه می کند; پر از التماس است .

- خدایا کمکم کن! جان دست توست اما نگذار که بچه ام زجر بکشد . خدایا شفایش بده .

پرستار صدایم می کند، بیا باید سرم او را وصل کنم; حمامش کرده ای؟

- هنوز نه .

- امشب ببرش حمام . امروز هم هیچی نباید بخوره .

با خودم فکر کردم چقدر زجرآور است که آدم گرسنگی بچه اش را ببیند .

× × ×

شب شده، سپهر بی قراری می کند; جیغ می کشد; فریاد می زند; گرسنه است; گریه می کنم; خدایا کمکم کن!

پرستار وارد اتاق می شود، سرم را از دست سپهر باز می کند .

چند مرد جوان وارد اتاق می شوند و سلام می کنند .

چهره هایی معصوم دارند . بین 19 تا 23 سال .

می پرسند:

بچه شماست؟

- بله!

- ان شاءالله خوب می شه، بیماری قلبی دارد؟

- بله، قرار است صبح فردا عمل جراحی روی قلبش انجام شود .

- خدا بزرگ است .

یکی از آنها جلو می آید . بسته ای شکلات و یک دفتر کوچک به من می دهد .

- ما دوستداران امام زمانیم . این هدیه هم مال بچه شماست . با کنجکاوی می پرسم: از دفتر مقام معظم رهبری آمده اید؟

- نه

- از دفتر ریاست جمهوری؟

- نه

- از ...

- نه ما از دوستداران امام زمانیم .

چه فرقی می کند، هنوز توی فکر هستم که از اتاق بیرون می روند . فردا نیمه شعبان است . هدیه را به فال نیک می گیرم .

زنهای دیگر دنبال مردها راه می افتند . می خواهند هدیه بگیرند .

سپهر گریه می کند .

دفتر کوچک را که نام آقا امام زمان رویش نوشته شده روی قلب سپهر می گذارم . اشکهایم روی دفترچه می چکد . دعا می کنم، سپهر گریه می کند .

نیمه شب است . راه می روم، دعا می کنم، توی دلم فریاد می کشم، خدایا، خدایا!

سپهر جیغ می کشد، گرسنه است، تنگی نفس دارد .

جیغ می کشم . خانم پرستار، کمک ...

پرستار هراسان وارد می شود . سپهر را معاینه می کند، سپهر را بغل می گیرد و می دود .

دنبال پرستار می دوم، جیغ می کشم، پرستار دیگری دستم را می گیرد .

سر و صدا نکن، مریضها خوابند، خدا بزرگ است .

چند مرد سر می کشند، گریه مرا که می بینند اشک توی چشمشان جمع می شود . سپهر را به ICU می برند، پرستارها می دوند، گریه می کنم .

توی بغلم جای خالی سپهر را حس می کنم .

پشت در ICU می ایستم . پرستارها کپسول اکسیژن می برند ...

ساعتی گذشته است . 5 صبح است . دکتر شتابزده وارد بخش می شود . دکتر، تو را به خدا، دکتر ...

دکتر وارد ICU و سپس خارج می شود .

دکتر جوابم را بدهید .

مایوسانه سری تکان می دهد، امیدی نیست، می بریمش اتاق عمل . اما پشت در اتاق نایست . فقط دعا کن! بچه را می آورند دم در سریع می بوسمش گریه می کنم . او را در پارچه سفیدی پیچیده اند و روی دست می برند .

باران می بارد .

یا امام زمان! نیمه شعبان است، مگر می شود در روزی که تو متولد شده ای، بچه من بمیرد؟!

نه، باور نمی کنم . باور نمی کنم . تو راضی شوی قلب من بشکند . باور نمی کنم شفاعتم نکنی!

باور نمی کنم صدایم را نشنوی، امروز جشن است، مرا عزادار نکن .

دقایق مانند سالها بر من می گذرد .

روی زمین نشسته ام، دکتر از در خارج می شود، هراسان می دوم، خسته است، دکتر ...

- معجزه بود، خواست خدا بود، بچه ات زنده می ماند، عمل موفقیت آمیز بود .

- خدا را شکر، دکتر خدا نگهدارتان، خدا اجرتان دهد، امام زمان ...

یا امام زمان می دانستم که ناامیدم نمی کنی .

چه انتظار شیرینی بود، چون می دانستم تو شفاعتم می کنی .

می دانستم در روز تولدت به بچه ام جان می بخشی، می دانستم .

روی زمین می نشینم، سر بر خاک می سایم و سجده شکر به جای می آورم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, |13:25 | محب صاحب زمان علیه السلام| |

De$ign | کافه حجاب